دنیای موازی
من دیگر حرص نمیخورم، در سکوتی محض فقط نظاره گرم چراکه سخن گفتن با انسانی از جهان دیگر هم سخت، هم گنگ ، هم طاقت فرساست انسانهایی که اگر چه در زمان و مکان مشترک هستیم ، اما در دنیای رسانه ای دیگر به سر می برند. دنیایی موازی با منطق، استدلال و برهان خاص خودش و بی شباهت بی هیچ نقطه از زمان و مکان. من دیگر حرص نمیخورم.
فرم در حال بارگذاری ...
داستان
از درون احساس تهی بودن میکرد ، حجم وارد شده به مغزش را نمیتوانست تجزیه و تحلیل کند،هجوم افکار مشوش آرامش روانش را گرفته بود. لحظه ای مکث کرد دیگر نمیخواست به هیچ چیز فکر کند، البته که نمیشد پس باید افکارش را سامان میبخشید، چشم هایش را بست ونفس عمیقی کشید. از جا بلند شد به سمت کمد رفت و کامواهایش را که مدتی بود به حال خود رها کرده بود برداشت، باید میبافت یک زیر و یک رو، تا بتواند به خودش مسلط شود. هم زمان با بافتن،
خوده درونش شروع به سخن گفتن کرد:«تا کی میخوای بمونی،بسازی و بسوزی ؟ یک عمر از تمام علایقت محروم شدی ،تو به من بدهکاری پس خوده من کجاست؟ تو تمام لحظه های عمری که رفت و برای تحقق آرزوهایم دست از تلاش کشیدی به من بدهکاری،
شوق رقص قلم به روی کاغذ سالهاست ازمن ِ ،تو دریغ شده
از جا بلند شد تصمیم داشت کنار بافتنی خودش را به یک فنجان چای داغ مهمان کند، شایدم هم میخواست از دست صدای درونش فرارکند.
همزمان که لبهایش را به چای خوش عطر تر میکرد با خودش می اندیشید که فرزندانی که سالها خون جگر خورده بود و برای رفاه آنان از تمام علایقش ،شغلش و از همه مهمتر قلم طلاییش گذشته بود ، اکنون هرکدام از این فرزندان در جایی از جهان روزگار خوش خود را میگذراندندو به همسری که در ازای مهر و محبت های صمیمانه اش تنها بی حرمتی نثارش کرده بود.چنان در افکارش غوطه ور بود که نفهمید چندین رج را بافته. لحظه ای مکث کرد به قلاب ها و کامواها خیره شد.
باید مینوشت باید جای این میلهای بافتنی قلم به دست میگرفت ، از نوشتنش سالهاست گذشته ولی او میتوانست، خوده درونش به او کمک میکرد.
مانند تیر رها شده از کمان بلند شد سمت کتابخانه رفت دفتر و قلمش را برداشت و راهی اتاقش شد…
از شیشه های پشت پنجره تنها کامواها و چای یخ زده فنجان دیده میشد و زنی که برای تحقق آرزوهایش به سمت موفقیت پرواز میکرد.
فرم در حال بارگذاری ...
دختری با کفش های کتونی سفید
...
کتونی سفید
>بابلیس هم خانه اش که روی میز آرایش بود را برداشت، از لختی موهایش کلافه بود ،برای این تغییر اساسی که در نظر داشت اگر موهایش را از این حالت ساده همیشگی که ساده به سمت بالا میداد، خارج میکرد، بیشتر به هدفش نزدیک تر میشد. حجم موهایش را به سمت چپ صورتش ریخت و شروع به بابلیس کشیدن کرد.در ذهنش مدام با خود در گفتگو بود.
نازنین: «اگر اینبار با اینهمه تغییر ببینتم حتما توجهش بهم جلب میشه، هر چند قیافم شبیه عروسک های سیرک شده و اصلا از این حجم آرایش خوشم نمیاد ولی خب، قرار که نیست همیشه اینشکلی باشم. آره بزار فعلا توجهش بهم جلب بشه و ببینه منم میتونم اینقدر زیبا باشم، بعد دیگه مجبور نیستم همیشه اینشکلی باشم، نمیدونم شایدم قرار همیشه این ارایش رو تحمل کنم، بیخیال بزار امروز بگذره بعدا راجبش فکر میکنم.»
رژ قرمز را برداشت و بر روی رژ قبلی کشید، نگاهی در آینه به خود انداخت شبیه هزاران دختر پلنگ صفت دانشگاهشان شده بود، اگر چه این حجم آرایش زیاد به مذاقش خوش نمیآمد ولی تنها راه باقیمانده برایش بود.
اواخر ترم بود و امروز با اوکلاس داشت، اگر نمیتوانست توجه اورا جلب کند شاید دیگر این فرصت برایش محیا نبود،چرا که او ترم آخر بود و نازنین ترم یکی مانده به آخر. از سال اولی که وارد دانشگاه شده بود ،نجابت ،مردانگی، زیبایی او زبانزد بچه های دانشگاه بود. هربار که از مقابل نازنین میگذشت ضربان قلب نازنین در کل دانشگاه میپیچید. درست به یاد نداشت چند بار انگشت شمار با او هم کلام شده بود چرا که در مقابل او لکنت زبان میگرفت، و این برای نازنینی که دختر زبان دار و شلوغی بود. بسیار بد بود تا حدی که شاید راز دلش بر ملا میشد.
خیالش که از آرایشش راحت شد، سمت کوله پشتی سفیدش رفت، کوله پشتی که با تمام پس اندازش خریده بود. هرچند وضع مالی متوسطی داشتند ولی خب درس خواندن در شهری دیگر آن هم دانشگاه آزاد خرج زیادی داشت . خانواده اش به سختی مخارج او را تامین میکردند هرچند از حق نگذریم نازنین هم بسیار مراعات خانواده اش را میکرد و دختر ولخرجی نبود.
کوله سفید را که برداشت به سمت کتونی های سفیدی که دیشب به زحمت با مایع سفیدکننده برق انداخته بود ، رفت. کتونی ها را پا کرد و با خود زمزمه میکرد:
نازنین: «وای دختر محشر شدی، میمردی از ترم اول اینجوری میگشتی تا مجبور نشی ترم آخری شانست رو امتحان کنی ، مطمعنم بعد اون نازنین ساده همیشگی امروز منو ببینه در جا کف کنه. خدایا میشه ببینتم، میشه بیاد سمتم وازم درخواست ازدواج کنه؟!؟!😞 »
.اینقدر در خود غرق بود که حواسش از ساعت گذشت.
نازنین: «وای حالا کلاس شروع میشه ، کلی دیرم شده. اگر با اتوبوس برم وسط کلاس میرسم و استاد جلوی همه بخصوص او، ضایعم میکنه. خدایا چکار کنم پولیم واسم نمونده با آژانس برم؟!
اصلا بیخیال جهنم ضرر ،می ارزه با آژانس میرم.»
مسیر اتاقش تا آژانس را نازنین روی ابرها سیر میکرد. مراد دلش را برآورده میدید.
سوار آژانس شد و گفت دانشگاه.
در طول مسیر آنقدر در افکارش غوطهور بود که حتی نفهمید ماشین چند دقیقه ای است درب دانشگاه ایستاده است.
راننده از آیینه به نازنین نگاهی انداخت و گفت: دخترم مگه نمیخواستی بری دانشگاه ؟ چرا پیاده نمیشی؟!
نازنین یکه ای خورد و سر مست گفت : چرا آقا پیاده میشم. راننده به سرمستی او لبخندی زد و سری تکان داد.
نازنین با شوق وارد دانشگاه شد هرچند حراست دانشگاه برای وضع نامناسبش به او اخطار داد ، ولی اصلا برایش مهم نبود. نگاه پر تعجب دانشجو ها را نادیده گرفت و سریع سمت کلاس رفت. چند قدمی به درب کلاس مانده بود که صدای او در گوشش پیچید :«خانم شمس» در جایش میخکوب شد. حس کرد ضربان قلبش را همه میشنوند ، آهسته به سمت او برگشت.
لبخندی زد و گفت:«بله».
هرچند او از ظاهر متفاوت نازنین تعجب کرده بود ولی سریع جعبه شیرینی را بالا آورد و گفت:«بفرمایید، شیرینی نامزدی بندست با خانم محرابی».
ماتش برده بود انگار کل دانشگاه دور سرش میچرخید. نگاهی به خانم محرابی که کنار او ایستاده بود انداخت، دختری ساده، چادری و محجوب .
بدون کلامی شیرینی را برداشت و مسیر آمده را برگشت،هیچ صدایی نمیشنید همه جا تار بود، به زور جلوی اشکهایش را گرفته بود،حالش از خودش بهم میخورد ، از قیافه ای که برای خودش ساخته بود.
منگ و گیج وارد خیابان شد، سرعت نیسان وانت از کنارش باعث شد کتونی سفید و کوله اش گِلی شود، اما دیگر برایش مهم نبود.
سلام واقعا زیبا قلم زدید خدا حفظتون کنه
فرم در حال بارگذاری ...