داستان
از درون احساس تهی بودن میکرد ، حجم وارد شده به مغزش را نمیتوانست تجزیه و تحلیل کند،هجوم افکار مشوش آرامش روانش را گرفته بود. لحظه ای مکث کرد دیگر نمیخواست به هیچ چیز فکر کند، البته که نمیشد پس باید افکارش را سامان میبخشید، چشم هایش را بست ونفس عمیقی کشید. از جا بلند شد به سمت کمد رفت و کامواهایش را که مدتی بود به حال خود رها کرده بود برداشت، باید میبافت یک زیر و یک رو، تا بتواند به خودش مسلط شود. هم زمان با بافتن،
خوده درونش شروع به سخن گفتن کرد:«تا کی میخوای بمونی،بسازی و بسوزی ؟ یک عمر از تمام علایقت محروم شدی ،تو به من بدهکاری پس خوده من کجاست؟ تو تمام لحظه های عمری که رفت و برای تحقق آرزوهایم دست از تلاش کشیدی به من بدهکاری،
شوق رقص قلم به روی کاغذ سالهاست ازمن ِ ،تو دریغ شده
از جا بلند شد تصمیم داشت کنار بافتنی خودش را به یک فنجان چای داغ مهمان کند، شایدم هم میخواست از دست صدای درونش فرارکند.
همزمان که لبهایش را به چای خوش عطر تر میکرد با خودش می اندیشید که فرزندانی که سالها خون جگر خورده بود و برای رفاه آنان از تمام علایقش ،شغلش و از همه مهمتر قلم طلاییش گذشته بود ، اکنون هرکدام از این فرزندان در جایی از جهان روزگار خوش خود را میگذراندندو به همسری که در ازای مهر و محبت های صمیمانه اش تنها بی حرمتی نثارش کرده بود.چنان در افکارش غوطه ور بود که نفهمید چندین رج را بافته. لحظه ای مکث کرد به قلاب ها و کامواها خیره شد.
باید مینوشت باید جای این میلهای بافتنی قلم به دست میگرفت ، از نوشتنش سالهاست گذشته ولی او میتوانست، خوده درونش به او کمک میکرد.
مانند تیر رها شده از کمان بلند شد سمت کتابخانه رفت دفتر و قلمش را برداشت و راهی اتاقش شد…
از شیشه های پشت پنجره تنها کامواها و چای یخ زده فنجان دیده میشد و زنی که برای تحقق آرزوهایش به سمت موفقیت پرواز میکرد.